مشاوره و روانشناسی

مشاوره و روانشناسی

باعرض سلام و وقت بخیر خدمت دوستان عزیزم ... به همه ی دوستان خوش اومدمیگم که این وبلاگ رو انتخاب کردند . امیدوارم از مطالب این وبلاگ خوشتون بیاد ...
مشاوره و روانشناسی

مشاوره و روانشناسی

باعرض سلام و وقت بخیر خدمت دوستان عزیزم ... به همه ی دوستان خوش اومدمیگم که این وبلاگ رو انتخاب کردند . امیدوارم از مطالب این وبلاگ خوشتون بیاد ...

تسلیت

 برای فرو ریختن ساختمان پاساژ پلاسکو ، واقع در جمهوری ، واقعا در شوکم . نمی دانم چی بگم!!! و فقط تسلیت برای خانواده های عزادار، این ماجرا میگویم .... و دست مریزاد ، واسه نیروهای آتش نشانی،  که جان خود را، بر کف دستان خود می گذارند تا مردم را نجات دهد و این یعنی ایثار و گذشت و مردانگی ... 

تو را من چشم در راهم ...

تو را من چشم در راهم شباهنگام 

که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی 

وزان دلخستگانت راست  اندهی  فراهم 

تو را من چشم در راهم . 

شبا  هنگام ، در آن دم که برجا دره ها چون مرده ماران خفتگان اند. 

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام 

گرم یاد آوری یا نه ، من از یادت  نمی کاهم 

تو را من چشم در راهم ....  نیما یوشیج 

دنگ ...

دنگ ..دنگ .. 

ساعت گیج زمان در شب عمر 

می زند پی درپی  زنگ . 

زهر این فکر که این دم گذر است 

می شود نقش به دیوار رگ هستی من ... 

لحظه ها می گذرد 

آنچه بگذشت ، نمی آید باز 

قصه ای هست که هرگز دیگر نتواند شد آغاز ... سهراب سپهری 


یه اتفاق خوب ...

 مثل بقیه ی روزها ، به سمت مدرسه دوره راهنمایی  شهید کلاهدوز ( دوره اول متوسطه ) ، رفتم . در مسیر ، سوار ماشین ،  یکی از دبیران ، خوب و باتجربه جناب آقای جعفری مهر ( ایشان هم از دبیران همین مدرسه ی کلاهدوز بودند.) در دفتر دبیران ، منتظر بودیم بچه ها ، به کلاس بیایند . و من ، منتظر بودم ، ساعت بشه مثل همیشه و هر هفته، هشت صبح و بریم سرکلاس ؛ و خلاصه ،  همه دبیران سرکلاسهایمان،  رفتیم ؛ یه اتفاق جالب و جذابی که واسم توی این هفته پیش اومد ، این بود که ، وقتی در اتاق دبیران ، با یکی ازدبیران باتجربه همین مدرسه ، جناب آقای سعیدی ( دبیر تربیت بدنی ) صحبت می کردیم ؛ یهو متوجه شدم ، ایشان با عموی من ، اسماعیل ، رفیق صمیمی و خیلی با هم جور بودند و دقیقا می دانست که ،علاقه ی عموی من ، به هنر و موسیقی و ادبیات هستش .آقای سعیدی ، مردی خوشرو و خونگرم و صمیمی و باحال  بود ؛ یعنی هست ؛ راجع به ، زمانهای خودش با عموی من ، می گفت و خصوصا یه موردی که بیان کردند : این بود که در نمایشگاه نقاشی  ،برادرعمو اسماعیلت ، یعنی مسعود ، مش خودمونو میگم ، که در نسیم شهر ، اون موقع ، برگزار کرده بود،ایشان می فرمودند : که من مجری این برنامه ، یعنی نمایشگاه نقاشی ، بودم . واسم جالب بود ، گفتم فیلمشو دارعه عموم ، حالا باید به توصیه آقای سعیدی حتما فیلمو ببینم ؛ چون کنجکاو شدم . و ایشان هم می گفتند : برو عکسشو و فیلمشو بشین ببین . خیلی دوست دارم اون فیلم نمایشگاه نقاشی یا طراحی هنرمند مسعود بابائی ، عموی خودمو میگم رو ببینم و ان شاالله جور شه اون فیلمو با عمو اسماعیل ببینم .

وخلاصه ، این روز جزو بهترین روزهای زندگیم بود و یه اتفاق خوب واسه من بود ... یاعلی مدد....

داستانی آموزنده ...

مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست.

 پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ. 

پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه. 

بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!.... 

پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد وبه پسرش گفت که آن را بخواند . 

در آن صفحه این طور نوشته شده بود:

امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است. 

هر بار او را عاشقانه بغل می‌کردم و به او جواب می‌دادم و به هیچ وجه عصبانی  نمی‌شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می‌کردم.